باغچه بیدی 16 - نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی

 فصل شانزدهم – ماجرای یک قتل  

زمستان و بهار هم گذاشت و تابستون از راه رسید . ملیحه و نرگس هر دو امتحانات رو پشت سر گذاشته و قبولی شون رو گرفته بودند . اواخر تابستون بود که تدارک عروسیمون رو آغاز کردیم. ملیحه روی زمین بند نبود . اینطرف و اونطرف می دوید و خودش رو برای اتفاق بزرگ زندگیش آماده می کرد....... لباسی زیبا سفارش داده بود و دنبال سایر کارهای مراسم بود. یک تیم خانوادگی از ملیحه و نرگس و نسیم و نفیسه تشکیل و سر نخ امور رو بدست گرفته بودن ، ما مردها هم ..... ناچار فقط نگاه میکردیم.

بالاخره شب موعود فرا رسید ، من و ملیحه به خونه عشقمون نقل مکان کردیم تا زندگی مشترکمون رو تموم و کمال آغاز کنیم. در میان شور و شوق حضار و میهمانان در پایان جشن و توی خونه عشق...... حاج عباس من و ملیحه رو دست بدست داد و مامان لیلا ومامان شوکت برامون دعای خیر کردن. اشگ خوشحالی از چشماش همه جاری بود.

تنها مورد نا مطلوب اونشب عدم حضور مامان منیره ، مادر خودم بود. که البته از قبل اعلام کرده بود که در این مراسم شرکت نمی کنه و اصلا با این ازدواج موافق نیست .

بعد از حدود یک سال پرماجرا که عموما خیر بود ، همه چی خوب پیش میرفت. تا ..... روز دوم مهر  تلفن روی میزم زنگ خورد و منشیم گفت: آقا مسعود پشت خط هستن و میگن کار فوری باهاتون دارن .

گفتم : وصل کن .... بعد از چند لحظه صدای مضطرب محسن بگوشم رسید ........

پرسیدم : چی شده محسن چرا مضطربی ؟

گفت : ........ مامان منیره .......... مامان منیره ........

سوال کردم : مامان منیره چی ؟ ..... چه اتفاقی افتاده ؟ طوریش شده ؟

گفـت : شوهرش ........

گفتم شوهرش طوریش شده ؟

گفت: آره .......... مامان منیره ....... مامان منیره اونو کشته ........ یعنی پلیس اینجوری ...... می گه

............... پشت تلفن یه لحظه خشگم زد ؛ لیوان آب روی میزم رو برداشتم و کمی آب خوردم و گفتم : چی میگی مسعود

؟ ...... دیوونه شدی .....

گفت: نه بخدا ....... دیوونه نشدم. الان توی آگاهی شاهپور هستیم. مامان رو بازداشت کردن و به اینجا آوردن .....

مامان شماره ما رو به یکی داده ، بهمون خبر دادن. من اول باورنکردم ........ تا اومدم اینجا . دیدم واقعیت داره و اون اینجا در بازداشته .

گفتم : باشه ، گوشی رو قطع کن تا یک ربع دیگه اونجام . تلفن رو که قطع کرد ...... فورا وکیلمون رو در جریان

گذاشتم و خواهش کردم خودش رو برسونه آگاهی ........ بعد از خبر کردن حاج عباس . سریع بطرف آگاهی شاپور رفتم.

مسعود رو پیدا کردم و بطرف شعبه مربوطه رفتیم.

راهمون ندادن. گفتند پرونده در دست رسیدگی ست و فقط وکیل متهم. اگر داشته باشه میتونه با اون ملاقات کنه ...... هر چه اصرار کردیم نشد ........ ناچار منتظر شدیم تا آقای فراهانی برسه ...... حدود یک ساعت بعد به اتفاق یک نفر دیگه که نمی شناختمش پیداش شد.

جلو اومد و بعد از سلام و علیک گفت : دوست و همکارم جناب دکتر بابایی هستند . تخصص شون پرونده های جناییست ، من قبل از اومدن با دوستانی که در اینجا دارم قضیه رو پیگیری و بررسی کردم. این اتهام کاملا جدی هست و خانم صاحبقرانیه به قتل منوچهر عمویی شوهرش اعتراف کرده. با اجازه تون از دکتر خواهش کردم توی این پرونده با من همکاری کنند.

ضمن اینکه کاملا شوکه بودم. تشکر کردم ...... اونها از ما جدا شدن و داخل شعبه رفتند ...... دوساعت بعد بیرون اومدن و گفتن اوضاع خیلی خوب نیست. اما امیدواریم بتونیم مدارکی تهیه کنیم که قتل عمد رو به غیر عمد تبدیل کنیم.

متاسفانه مادرتون صراحتا به قتل اعتراف کرده و این خیلی کار مون رو سخت تر میکنه. اما ما همه تلاشمون رو خواهیم کرد.

پرسیدم : میشه بگین ماجرا از چه قرار؟ ...... گفت باید صبر کنیم. هنوز بازجویی و تحقیق تموم نشده وما هم هنوز از جزییات ماجرا خبر نداریم ، افسر پرونده باید گزارش کامل رو تهیه و به دادسرا بفرسته. اونجا باید وکالت نامه خودمون رو تحویل بدیم تا به این گزارش دسترسی پیدا کنیم. بعد اجازه خواهیم داشت تا با موکل حرف بزنیم. خودمون جزییات رو بررسی کنیم و بریم دنبال جمع کردن مستندات و مدارک بدرد بخور. دال بر غیر عمد بودن قتل .

دکتر بابایی چند برگه رو به من داد و گفت : اگر صلاح میدونین ما این پرونده رو پیگیری کنیم . این مدارک رو امضا کنید.

ما بعدا از مادرتون هم وکالت می گیریم. فعلا ما هم به ایشون دسترسی نداریم ......

مدارک رو امضا کردم و تحویل شون دادم . به آقای فراهانی هم گفتم . با امور مالی هماهنگ می کنم. مبلغ دستمزد جناب دکتر پرداخت بشه فقط خواهش می کنم. هر کاری میتونین و ...... باید ، انجام بدین .

آقای فراهانی گفت: پول فعلا مهم نیست. دکتر بابایی از خودمون هست. فعلا مهم پیدا کردن راه حل  این ماجراست...... و اضافه کرد امیدوارم ختم بخیر بشه .....

با توجه به اینکه فعلا هیچ کاری از دستمون بر نمی اومد ، آگاهی رو به سمت دفتر بازار ترک کردیم. بمحض اینکه رسیدیم ، بابا رو از کل آنچه می دانستیم مطلع کردیم و گفتیم فعلا کاری از دست هیچکس برنمیآد. به همین دلیل بر گشتیم دفتر.

گفت : هر کاری از دستتون بر می اد برای خلاصی اش باید انجام بدین.

گفتم : بله حتما اینکار رو می کنیم.

مسعود به دفتر بنیاد رفت و قرار شد دو ساعت دیگه من هم برم اونجا.ملیحه ، نفیسه ، نسیم و نرگس هم اونجا بودن..... چهار رسیدیم دفتر  و با مقدمه سازی ماجرا رو برای اونها تعریف کردم. همه دو سه ساعتی تو شوک بودن. بالاخره کمی حالشون بهتر شد و به خونه رفتیم. نفیسه حسابی توهم رفته بود و هیچی نمی گفت ، تمام فردا رو هم تو خودش بود .

سه روز بعد آقای فراهانی تماس گرفت و گفت: اگر ممکنه یه جلسه فوری داشته باشیم . مطالبی بدستمون رسیده که جوانب مختلف پرونده رو روشن کرده ، فکر می کنیم . راهی برای دفاع پیدا کردیم. اما کمی دشواره .......

گفتم : میخواین ما بیام دفتر شما.

گفت: اگر زحمت بکشین ممنون میشم.

گفتم : باشه ، چه ساعتی ؟ ......

گفت : ساعته سه .......

مسعود رو هم خبر کردم ، دفترشون نزدیک دفتر بنیاد. توی خیابون ایرانشهر شمالی بود . راس ساعت رسیدیم  و اونجا بودیم .

بعد از تعارفات اولیه دکتر بابایی گفت :البته مطالبی که خواهید شنید. خیلی خوشایند نیست وممکنه بشدت متاثرتون کنه ........

گفتم : مگر چاره ای جز شنیدن داریم.

گفت : نه .......

گفتم : پس زودتر بفرمایید.

گفت: مقتول آدم کثیفی بوده که با شکار بیوه زنهای پولدار ، ...... اونها رو فریب می داده و با هاشون ازدواج میکرده ......... بعد از  تصاحب اموالشون با ترفند های مختلف . توی مهمونی های جمعی مردونه به سوء استفاده و آزار جنسی جمعی پرداخته و از این طریق اقدام به ارعاب این زنها و طلاقشون می کرده  ........  فریب خورده های اون ، از ترس جون و آبرو ، در این مورد اقدام به شکایت نمی کردند.

اونشب خاص هم چنین نقشه ای برای مادرتون کشیده بودن. اما ایشون در یک لحظه و بعد از اینکه کلیه لباساشون رو بصورت وحشیانه ای پاره کرده بودن ، اقدام به فرار می کنه ، که یکی از مردا با پشت پا میزنش زمین. اون جلوی شومینه میخوره زمین و در همین زمان یک میله فلزی شومینه رو برداشته و بطرفشون حمله میکنه و با وارد کردن چند ضربه که با خشم زیادی همراه بوده. به اصطلاح همسرشون رو نقش زمین می کنه. مردای دیگه وقتی با صحنه احتضار اون روبرو میشن ، همه پا بفرار میزارند........خوشبختانه فیلم دوربین های نصب شده در ویلا بخش عمده ای از این اعترافات مادرتون رو تایید کرده. اما یک دوربین مخفی مجزا بصورت کاملا مخفیانه درسالن پذیرایی محل ارتکاب قتل  ..... نصب شده که میتونه ماجرای داخل  سالن رو،

کاملا روشن کنه . اما .....

گفتم : اما چی ؟

گفت: اما متاسفانه پلیس نتونسته مشخص کنه از کجا و بوسیله چه کسی کنترل میشه. قعلا پلیس میدونه صاحب ویلا شخصی است که در ایران زندگی نمی کنه و ویلا در اختیار مقتول بوده. آگاهی دنبال مالک ویلا میگرده تا ببینه جریان این دوربین چیه و چه جوری میشه به فیلم اون دسترسی پیدا کرد. از طرفی مشغول شناسایی افرادی هستن که در اون مهمونی حضور داشتن .....

پرسیدم : واگر فیلم اون دوربین پیدا بشه .

دکتر جواب داد : میتونیم بحث دفاع از خود رو مد نظر قرار بدیم.

پرسیدم : چه زمانی میتونیم مادرم رو ملاقات کنیم.

گفت : اون رو منتقل کردن به زندان زنان ....... من تلاش می کنم دوشنبه هفتۀ آینده براتون یک وقت ملاقات بگیرم.

تشکر کردم و پس از خداحافظی از دفتر شون خارج شدیم.

                                               

                                                                                    پایان فصل شانزدهم

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: باغچه بیدی
برچسب‌ها: رمان باغچه بیدیباغچه بیدیباغچهبیدینیروی هوایی پیروزیرمانمیدان باغچه بیدیسرای محله باغچه بیدیمحله باغچه بیدیصلاح الدین احمد لواسانیصلاح الدین احمدلواسانیاحمد لواسانیعاشقانهعشق رمان عشقیرمان عاشقانهرمانقصه عشقعاشقانه

تاريخ : پنج شنبه 23 آبان 1398 | 14:28 | نویسنده : کاتب |
.: Weblog Themes By Bia2skin :.